ستارههای مهربون، قرمز و زرد و صورتی، بازی کنون تو آسمون، میخندیدن هی الکی! یه ستارهی کوچولو، دروغ نگم مثل هلو، با رنگ ناز صورتی، چشمک میزد یواشکی؛ فیلی بگیر آروم بخواب، پیش مامان به راحتی!
فیلی خوابیده بود رو تخت، مامان بخت شیطون رو بست، یه وقت نبینه خواب بد، گریه نکنه خیلی سخت! فیلی که بی قرار بشه، کلِ جنگل بیدار میشه! شیر عصبانی و ببر، اینا ندارن خیلی صبر!
مامان فیلی آروم آروم، لالایی و قصه میگفت، از اردک دوچرخه ساز تا گرگای خسته میگفت! یکی یکی، دوتا دوتا، فیلی ستاره میشمرد، وسط خوندن لالا، یهویی خواب، فیلی رو برد!
فیلی با یه توپ قشنگ، حسابی گرد و رنگارنگ، تو یه ساحل بی نهنگ، ایستاده بود زبر و زرنگ، یهو یه بیل زردُ دید، خوشحالی کرد از جا پرید، توپش رو انداخت رو هوا، بدو بدو و بی هوا، عین یه چشم بهم زدن، ساخت یه قصر خیلی خفن!
یه قصر خوشگل بزرگ، که جاش بشه مادربزرگ، مادربزرگ اگه نخواست، قصرش فقط برای ماست!
فیلی تو فکر بازی بود، از قصرش خیلی راضی بود، تا که یه موج گنده بلند شد از رو دریا، اومد نزدیک قصر و فیلی پریدش از جا! بیل از دست فیل افتاد، مامان اونو تکون داد. فیلی که ترسیده بود، چسبیده بود به مامان، دیگه خوابش نمیبرد، نمیرفت توی لالا!
مامان لوسیون آورد، فیلی رو خوب ماساژ داد، دو تا بوس قشنگ هم، یواش به گونههاش داد. فیلی پرسید این چیه، چقدر خوب و عالیه، پوستم چقدر نرم شده، استرسم کم شده.
مامان گفت نمیدونم، فیلی مهربونم، اسمش مامابیبیه، صورتی و آبیه، فرشته مهربون، کادو آورد برامون. گفت که بزن قبل خواب، بعدش تو راحت بخواب، کاشکی یادم بود زودتر، که میخوابیدی بهتر!
فیلی یواش و آروم، خواب اومده به چشماش، دوباره چشماشو بست، این دفعه سوار موج، کنار قصرش نشست، یه قصر و خوب قشنگ، با شنهای رنگارنگ!
فیلی عین ستاره، لبخند میزد دوباره، چون میدونست کنارش، مامابیبی رو داره.